رویای شیرین...شاید هم واقعیت!


♥☆منتظــر مـهـدی☆♥

او خواهد امــــد

چشمانم را به پرده ی سیاه خانه ی عشق دوخته بودم و در بهت و حیرت به سر می بردم...خدایا من بیدارم یا این هم رویایی دیگر است؟

حواسم جمع نقطه ای شد که در بین رکن و مقام جمعیتی جمع شده بودند... چرا همه ی مردم جمع این نقطه شده اند؟

به یاد آن روایت افتادم که امام زمان (عج) در بین رکن و مقام درحالی که به خانه ی کعبه تکیه زده می ایستد و خود را معرفی می کند... بعد از شنیدن صیحه ی آسمانی و بعد از به شهادت رسیدن آن مرد... در ماه حرام و در مکان حرام در بین رکن و مقام می دانستم که ظهور مولا سخت نزدیک است و برایش لحظه شماری می کردم... اما حالا! یعنی بیدارم؟ و اگر بیدارم من که شب قبل را در منزل خودمان به خواب رفته بودم! یعنی اکنون!!! من اینجا!!! اگر خواب نباشم باید جز 313 تن باشم!!!

 

کسی در درونم نهیبم زد:خیلی خوش خیالی علی آقا... تو کجا و 313 تن کجا... تو کجا و یار خاص حضرت بودن کجا؟ ما اگه غلامش هم باشیم راضی ایم...

 

درست است که در تمام عمر 25 ساله ام جزء یاران خاص مولا بودن آرزویم بود اما! اکنون؟ کاش کسی آگاهم کند خوابم یا بیدار!!!

 

با قدم های لرزان به جمعیت نزدیک شدم... می ترسیدم اگر قدم های محکمی بردارم خواب شیرینم را در هم بکوبم... در همان چند قدم به این می اندیشیدم که چه چیز مرا لایق کرده؟ دعای مادرم؟ التماس دعاهایم به شهدا؟ اشک هایی که در زیارت سید الشهدا ریختم؟ آن طرح هایی که برای بانکداری اسلامی و اقتصاد در اسلام ارائه می دادم؟ شاید هم... نمی دانم! خداوندا اگر خواب می بینم بیدارم نکن... بگذار در این رویای شیرین جان بدهم...

 

حلقه ی جمعیت را شکافتم... مردی جوان که به سان ماه می درخشید در کانون جمعیت بود و سخن می گفت... آه خداوندا... این مرد همان مهدی فاطمه است! همان مولایی که تمام عمر منتظرش بودم... همان که در فراغش اشک می ریختم... خداوندا...

 

نگاهم پر از اشک عشق شد... ناخود آگاه قدم پیش گذاشتم... در مقابلش زانو زدم... گوشه ی عبایش را به روی چشم کشیدم... بوییدم و بوسیدم... دستانم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد... با دستان مبارکش اشک چشمم را پاک کرد... زیر لب زمزمه کردم:چه رویای شیرینی!

 

صدای خوش آهنگش با لحنی مردانه گوش جانم را نوازش داد:

 

تو خواب نمی بینی... بیداری ... برای نبردی سخت آماده باش... چرا که تو 313 اّمین تنی...

 

این نوشته ها بخشی از خاطرات علی مهدوی شهید نبرد آخر الزمانه... کسی که به آرزوی همیشگیش رسید و در رکاب مولایش شهید شد...



نظرات شما عزیزان:

حسین
ساعت13:40---1 آذر 1391
سلام دوست عزیز..وبلاگ زیبایی داری...استفاده کردیم...به ما هم سر بزن...اگه تمایل داشتی تبادل لینک کنیم..

یا علی..
پاسخ:سلـآم چشــــــم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, |13:29 | محب صاحب زمان علیه السلام| |

De$ign | کافه حجاب